کتاب مرد بالشی

رومئو و ژولیت پسر و دختری هستند که از دو خانواده‌ی بزرگ ولی رقیب عاشق هم می‌شوند. رومئو از خاندان مونتیگو است و ژولیت دختر کپیولت. این دو خانواده دشمنی دیرینه‌ای با هم دارند. رومئو برای دیدن رزالین، دختری که عاشقش است، به ضیافتی که لرد کپیولت ترتیب داده بود رفت اما در آنجا با ژولیت آشنا شد و کاملاً دلباخته‌ی او شد.  با عاشق شدن رومئو و ژولیت و تلاش آن‌ها برای رسیدن به یکدیگر، کینه و اختلاف خانواده‌هایشان نیز افزایش می‌یابد و رومئو ناخواسته، باعث مرگ فردی از خانواده‌ی کپیولت می‌شود. تلاش این دو نفر برای رسیدن به یکدیگر و اتفاقاتی که برای رومئو در طول این راه می‌افتد، ماجراهای نمایشنامه‌ی رومئو و ژولیت را تشکیل می‌دهد. 

کالیگولا سومین امپراطور روم بود که در 21 سالگی بر تخت امپراطوری نشست. او با مرگ خواهرش، دروسیلا، که شیفته و عاشق او نیز بود؛ احوالش دگرگون شد. کالیگولا که بعد از این ماجرا از حقیقت مرگ آشنا شده بود؛ حکومت عجیبی را آغاز می‌کند. حکومتی که در آن کالیگولا قادر مطلق است و هیچ‌کس، جز افراد نزدیک به او، امنیت ندارند. او به‌صورت وحشیانه‌ای دست به رفتاری عجیب نسبت به مردمش می‌زند؛ رفتاری که بیانگر واکنش او به مرگ است. ...

ویلی و لیندا زن و شوهری هستند که زندگی مشقت باری دارند. پسر آن‌ها وضع کاری ناموفقی دارد و ویلی که بازاریابی قدیمی است به‌تازگی از یک سفر کاری از نیویورک بازگشته است. حافظه‌ی ویلی دچار مشکل شده و مغزش رو به زوال است. او توانایی تمایز گذشته و حال را ندارد و خاطرات زیادی را به یاد می‌آورد. روح ویلی توسط رؤیاهای او احاطه‌شده و پسر بزرگش با اینکه سی سال دارد هنوز تکلیفش مشخص نیست. خود ویلی نیز با اینکه در گذشته بسیار موفق بوده اما الان متوجه می‌شود که توان کار کردن ندارد. تمامی این ماجراها باعث می‌شود تا ویلی تصمیمات عجیبی را بگیرد. ...

استراگون و ولادیمیر در مکانی بی‌آب‌وعلف و شبیه به بیابان در غروبی منتظر فردی به نام گودو هستند. آن‌ها نه می‌دانند گودو کیست، نه می‌دانند کی قرار است به مکان ملاقات بیاید، نه می‌دانند که مکان ملاقات اینجاست یا نه و نه می‌دانند که گودو چه کاری انجام می‌دهد. آن‌ها فقط می‌دانند که محکوم‌اند به منتظر ماندن. به اینکه بنشینند منتظر فردی به نام گودو. اتفاقات زیادی در طول روز برای آن‌ها می‌افتد. آن‌ها از خاطرات شب‌های گذشته‌ی خود برای یکدیگر می‌گویند و همچنان به کمک گودو امیدوارند. فرد جدیدی نیز به آن‌ها اضافه می‌شود و زمانی را با آن‌ها می‌گذراند. بعد از مدتی، پسر بچه‌ای به سراغ استراگون و ولادیمیر می‌آید و به آن‌ها می‌گوید: «گودو امشب نمی‌آید. ولی فردا حتماً می‌آید.» ...